من تنها مانده ام..
من در این برهوت پر عطش تنها مانده ام و در میان این همه آشنا غریب.سرمای تنهایی مغز استخوانم را می سو زاند و لرزش پلکهایم خواب را از من ربوده است.می خواهم بخوابم،می خواهم بخوابم شاید خواب دریا ببینم..حتی اگر سراب باشد.مدتهاست دریا ندیده ام
نمی توانم،پشت پلکهایم تاریکتر از همه شبهاست.جایی را نمی بینم،
شاید کور شده ام..عصایم کو؟آه از این مردم،عصایم را دزدیده اند
به عصای کوری چون من هم رحم نمی کنند.سردم است..
در این تاریکی چیزی لزج مرا از خودم جدا می کند..از سرما و تنهایی

اشک
          
   و حالا کمی سبک شده ام
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد