دیروز با یک دسته گل آمده بود به دیدنم، با یک نگاه مهربون... همون نگاهی که سالها آرزو شو داشتم و از من دریغ می کرد. گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده، ولی من فقط نگاهش کردم... وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود.
............
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 ساعت 08:14 ب.ظ
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
من به رقص آمده چون مست قلندر در باد
تا به خود باز رسانم دل گمراه شبی
دل دیوانه ما را به خدا یار ببرد
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
دل دیوانه ما را به تو گمراهی بود
تا که بیداد کند با دل گمراه شبی
دل افسون شده ام تاب غریبی دارد
زلف گیسوی تو بردش پی دلدار شبی
ما قلندر شده ایم بر ره این گمراهی
تا که بیداد کند آه خدا باز شبی
شب که گمراه کند مست قلندر در باد
همه گمراه شوم با دل دلدار شبی