دیروز با یک دسته گل آمده بود به دیدنم،
با یک نگاه مهربون...
همون نگاهی که سالها آرزو شو داشتم و از من دریغ می کرد.
گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده، ولی من فقط نگاهش کردم...
وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود.
نظرات 2 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:20 ب.ظ http://f10.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

عمو سیبیلوو پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:06 ق.ظ http://amosibilo.blogsky.com

ای خدا یار شوی باده دوار شوی

من به رقص آمده چون مست قلندر در باد

تا به خود باز رسانم دل گمراه شبی

دل دیوانه ما را به خدا یار ببرد

ای خدا یار شوی باده دوار شوی

دل دیوانه ما را به تو گمراهی بود

تا که بیداد کند با دل گمراه شبی

دل افسون شده ام تاب غریبی دارد

زلف گیسوی تو بردش پی دلدار شبی

ما قلندر شده ایم بر ره این گمراهی

تا که بیداد کند آه خدا باز شبی

شب که گمراه کند مست قلندر در باد

همه گمراه شوم با دل دلدار شبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد